۱-۱-۲- فاصله روانشناختی
افزایش رفتارهای ناهنجاری چون پرخاشگری، قلدری و خشونت در محیطهای آموزشی و در میان نوجوانان و جوانان، متخصصان حوزه های مختلف از جمله تعلیم و تربیت را بر آن داشته است تا به بررسی ریشهها و عوامل تعیینکننده رفتار افراد با دیگران بپردازند. در این زمینه برخی از متخصصان عوامل اجتماعی و فرهنگی را مدنظر قرار داده اند، عدهای به عوامل مربوط به خانواده و مدرسه پرداختهاند و در نهایت تعدادی از متخصصان نیز عوامل شخصیتی و ریشه های روانشناختی رفتار افراد با دیگران را مورد توجه قرار داده اند و در این راستا فاصله روانشناختی را به عنوان یکی از عوامل روانشناختی زمینه ساز رفتارهای ضداجتماعی و ناهنجار معرفی کرده اند (هاردی، بتاچرجی، رید و آکوئینو[۲۳]، ۲۰۱۰).
فاصله روانشناختی بیانگر نحوهای است که افراد را در فضای روانشناختی خود جهت میدهیم. در واقع، ما با دیگران به عنوان عواملی بیرونی و عینی رفتار نمیکنیم، بلکه نوع برخورد ما با دیگران تحت تأثیر این است که آن ها را در فضای روانشناختی خود چگونه ادراک کنیم. بر این اساس، افراد و گروههایی را که از نظر اجتماعی نزدیک در برابر دور ادراک میکنیم به گونه ای متفاوت در نظر میگیریم و با آن ها متفاوت رفتار میکنیم (لیبرمن، تروپ و استفان[۲۴]، ۲۰۰۷).
فاصله روانشناختی در بردارنده دو بعد حریم رعایت اخلاقی[۲۵] و جهتگیری غلبه اجتماعی[۲۶] میباشد. حریم رعایت اخلاقی بیانگر مرز و محدودهای است که در آن افراد و گروه ها به صورتی تعریف میشوند که فرد مایل است نسبت به آن ها توجه اخلاقی نشان دهد. دامنه این مرز می تواند از علاقه صرف به خود و تمرکز بر نیازهای خود تا در نظر گرفتن تمام انسانها و یا جایی بین این دو حد باشد (رید و آکوئینو، ۲۰۰۳). از این رو، حریم رعایت اخلاقی بازتاب ادراک ما از گروههایی است که از نظر روانشناختی نزدیک هستند. اما، جهتگیری غلبه اجتماعی بیانگر افکار و عقاید فرد مبنی بر این است که شخص و یا گروهی از افراد نسبت به دیگران جهت برخورداری از برتری و غلبه بر سایر افراد، سزاوارترند. از این رو، جهتگیری غلبه اجتماعی بازتاب ادراک ما از گروههایی است که از نظر روانشناختی دور هستند. بنابرین، بسته به اینکه افراد را در فضای روانشناختی خود چگونه ادراک کنیم (دور یا نزدیک) رفتار متفاوتی با آنان خواهیم داشت. از این رو، فاصله روانشناختی از جمله عوامل مهمی است که با اشکال مختلف رفتار اخلاقی و جامعهپسند و یا به عکس رفتار غیر اخلاقی و ضد اجتماعی در ارتباط است (هاردی، بتاچرجی، رید و آکوئینو، ۲۰۱۰).
۱-۱-۳- دلبستگی به والدین و همسالان
نظریه دلبستگی توسط بالبی[۲۷](۱۹۶۹) پایهریزی و توسط اینزورث[۲۸] و همکاران (۱۹۷۸) گسترش یافت. بالبی (۱۹۶۹) دلبستگی را به عنوان تمایل ذاتی انسان به برقراری پیوند عاطفی عمیق با افراد خاص تعریف می کند. او معتقد است که انسان با یک نظام روانی- زیستی ذاتی متولد می شود و این نظام که در بردارنده رفتارهای دلبستگی چون مکیدن، خندیدن، گریستن، جستجوی منبع و … است نوزاد را بر میانگیزد تا در هنگام نیاز، مجاورت خود را با افراد مهم و یا چهره های دلبستگی حفظ کند و از این طریق نیاز خود به امنیت و مراقبت را تأمین نماید. علاوه بر این، عملکرد مطلوب نظام دلبستگی به کیفیت ارتباط مادر- نوزاد و میزان دسترسی، حمایت و پاسخگو بودن چهره دلبستگی به هنگام نیاز بستگی دارد. چنانچه چهره دلبستگی در دسترس و پاسخگو باشد عملکرد بهینه نظام دلبستگی تسهیل می شود و احساس دلبستگی ایمن پایهگذاری می شود. بر اساس همین تجارب مکرر و روزانه با چهره دلبستگی، کودک انتظاراتی را از نحوه تعامل خود با چهره دلبستگی شکل میدهد و به تدریج این انتظارات را به صورت یک سری بازنماییهای ذهنی[۲۹] تحت عنوان مدل کارکرد درونی[۳۰] درونسازی می کند (بالبی، ۱۹۷۳). وجود تفاوت در مدل کارکرد درونی افراد سبب شد تا اینزورث (۱۹۷۸) در رابطه با دلبستگی والد- نوزاد سه سبک عمدهی دلبستگی از جمله دلبستگی ایمن[۳۱]، دلبستگی ناایمن - دوسوگرا[۳۲] و دلبستگی ناایمن – اجتنابی[۳۳] را مطرح سازد. علاوه بر این، بالبی مدل کارکرد درونی را به عنوان عاملی در نظر میگیرد که دلبستگی اولیه را به دلبستگی و روابط در تمام طول زندگی پیوند میزند. او معتقد است مدل کارکرد درونی که افراد از خود و دیگران تشکیل می دهند باعث تداوم تجارب، شناختها و احساسات اولیه دلبستگی در رفتارها و روابط بعدی افراد می شود و بر تعاملات اجتماعی و سایر روابط نزدیک فرد اثر می گذارد. بنابرین، با توجه به پایداری نسبی مدل کارکرد درونی، دلبستگی دوران کودکی ممکن است در تمام طول زندگی فرد باقی بماند و مبنایی برای بروز دلبستگی و روابط نزدیک در سالهای بزرگسالی شود (میکیولینسر[۳۴] و همکاران، ۲۰۰۵). از این رو، نظریه دلبستگی از تمرکز بر دوران نوزادی فراتر رفته و به عنوان یک چهارچوب نظری برای مطالعه ارتباط با افراد مهم در سالهای بزرگسالی نیز به کار رفته است (آرمسدن و گیرینبرگ[۳۵]، ۱۹۸۷؛ نیکرسون و نیگل[۳۶]، ۲۰۰۵) و چنین فرض شده است که افراد به چهره های دلبستگی سنین بزرگسالی خویش نیز به گونه ای همسو با سبک دلبستگی اولیه خود واکنش نشان می دهند و به میزانی که ارتباط با دیگران کارکردهای مشابه با دلبستگی اولیه (امنیت و حمایت عاطفی) را برای فرد فراهم آورد، پیوندهای دلبستگی جدیدی با دیگران تشکیل می شود (هازن و شیور[۳۷]،۱۹۹۴).