۲-۴-۱- نظریه پیتر برگر
دو قلمرو اصلی جامعهشناسی معرفت عبارتند از «زیستجهان اجتماعی» و «ساخت اجتماعی واقعیت». زیستجهان اجتماعی از آگاهی کنشگران، یعنی شیوهای که انسانها واقعیت اجتماعی را برمیسازند، سخن میگوید. این آگاهی روزمره شامل رشتهای از معانی مشترک بین فرد ودیگران است و یک «زیستجهان اجتماعی» را میسازد. از منظر جامعهشناسی معرفت، هر نوع آگاهی تنها در موقعیتی خاص موجّه و معنادار است. لذا دیالکتیک بین آگاهی و واقعیت (ذهن و عین) باعث برساختهشدن واقعیت اجتماعی میشود و توجّه به بعد آگاهی فهم واقعیت اجتماعی را مقدور میسازد. در این چارچوب، برگر و همکارانش با برّرسی و تحلیل رابطه بین مدرنیته و تغییرات چارچوبهای شناختی و به تبع آن واقعیتهای اجتماعی، به این نتیجه میرسند که تفاوت چشمگیر و عظیمی مابین سنت (زیستجهان سنتی) و جهان مدرن (آن ها اشارهای به تفکیک مدرن و پست مدرن نمیکنند) وجود دارد. آن ها معتقدند انسان به حکم انسان بودنش ناگزیر از زیستن در یک جهان، یعنی واقعیتی است که به زندگی معنا میبخشد و زیستجهان در صدد بیان همین ویژگی بنیادی هستی انسانی است. همچنین فهم زیستجهان برای تحلیل جامعهشناختی موقعیتهای انضمامی بسیار مهم است. برگر و همکارانش در ادامه به تفاوت بین زیستجهان کنونی و گذشته و تأثیرات آن بر هویّت میپردازند، که در این بخش، نکات اصلی آن ارائه می شود.
طبق این نظریه طی بخش عمدهای از تاریخ بشر، افراد همواره در زیستجهانهایی کموبیش یکپارچه زیستهاند. به رغم وجود تفاوتهای میان بخشهای گوناگون زندگی اجتماعی در جوامع پیشین، آنها از طریق نوعی نظم معنایی یکپارچهساز(معمولاً نظم دینی) که همه بخشهای متفاوت جامعه را در برمیگرفت به «یکپارچکی» رسیده اند. «معنای ساده این نظم این بود که نمادهای یکپارچهساز به طور یکسان بخشهای مختلف زندگی روزمره فرد را دربرمیگرفتند و فرد در همه حال پیوسته در «همان جهان» بود. او به ندرت، به جز با ترک جسمانی جامعه خود، این احساس را پیدا میکرد که موقعیت اجتماعی خاصی میتواند او را از این زیستجهان مشترک خارج سازد. امّا در جامعه شدیداًً تقسیمشده مدرن، بخشهای گوناگون زندگی روزمره افراد آنان را به جهانهای معنایی و تجربی کاملاً متفاوت و غالباً ناسازگار مرتبط میکنند. این بخشبندی (چندگانه شدن) نه تنها در سطح رفتار اجتماعی و عینی ملموس بلکه در سطح آگاهی نیز نمود دارد و بعد بنیادی این چندگانه شدن بروز دوگانگی در عرصههای عمومی و خصوصی است.» (برگر و دیگران، ۱۳۸۱ :۷۳).
فرد در جامعه مدرن معمولاً از وجود نوعی دوگانگی شدید بین جهان زندگی خصوصی خود و جهان نهادهای عمومی که از طریق نقشهای گوناگونش با آنها پیوند دارد آگاه است. با این حال چندگانگی درون هر کدام از این دو حوزه نیز وجود دارد. او در پیوند با این دو جهان، جابهجایی بین زیستجهانهای مختلف را تجربه می کند (برگر و دیگران، ۷۴:۱۳۸۱). به عبارت دیگر در اقتصاد مبتنی بر تکنولوژی، حرفههای گوناگون به ساختن زیستجهانهایی دست زدهاند که در چشم ناظر بیرونی نه تنها بیگانه، بلکه به کلی نامفهوماند و فرد همزمان، مجبور است با تعدادی از این جهانهای بخشبندیشده تماس برقرار کند. قلمرو خصوصی نیز علیرغم تلاش فرد برای حفظ یکپارچگی نظم معنایی و ساخت و نگهداری زیستجهان، به دلیل انجام ازدواجهای نا هم سنخ و مهاجرت فرزندان، از جهان والدین و حتّی تمایل شخصی به چندگانگی زندگی خصوصی، از این چندگانگی مصون نیست (برگر و دیگران، ۱۳۸۱: -۵-۷۴).
برگر و همکارانش معتقدند مدرنیته و پیامدهای آن (از جمله شهرنشینی مدرن)فرایند چندگانه شدنِ هر دو قلمرو عمومی و خصوصی را گسترش داده است، با این تفاوت که به نظر برگر توسعه شهری، تنها به معنای رشد ظاهری اجتماعهایی معین و بسط نهادهای خاصّ شهری نیست، بلکه فرایندی است در سطح آگاهی و بدین معنا صرفاً به آن اجتماعهایی که دقیقاً ممکن است شهر محسوب شوند(حومه شهرها) محدود نمی شود. شهر پدیدآورنده سبکی از زندگی است که برای جامعه کنونی معیار محسوب می شود. میتوان بدین معنا «شهری» بود، ولی در یک روستا زندگی کرد. رشد چشمگیر رسانه ها، از این جهت باعث شهری شدن آگاهی بوده است که چندگانگی، ویژگی ذاتی آن است و درست به همین دلیل، یکپارچگی و مقبولیت «زیست جهان» فرد را سست میکند(همان۶-۷۵). در نتیجه، چنین افرادی نه فقط در دوران بزرگسالی، بلکه از همان آغاز تجربه اجتماعیشان در دوران کودکی، کثرت زیست جهانها را تجربه می کنند.
پرسش مهمی که برگر و همکارانش مطرح میکنند این است که چندگانگی زیست جهانهای اجتماعی چگونه در زندگی روزمره فرد بروز میکند؟ آن ها برای ارائه پاسخ به یک پیشفرض(شبیه به رویکرد گیدنز است) معتقدند: این که خطمشیهای زندگی، تثبیت شده نیستند بلکه در معرض تغییرات نسبی قرار دارند. فرد میتواند زندگینامه های متفاوتی را برای خود مجسّم کند. به نظر آن ها این وضعیّت دارای پیشینهای معرفتی شامل ذخیرهای از مسیرهای معمول زندگی است. یعنی فرد به طور همزمان در ذهن خود نه تنها به گوناگونی روابط اجتماعی آگاه است، بلکه میداند که باید به چندگانگی خطمشیهای زندگی خویش نیز سامان بخشد (همان:۹-۷۷).
اصل ساماندهنده این چندگانگی یک برنامه زندگی شامل جمعبندی همه زمانبندیهای مربوط و نتیجه کلی معنای یکپارچهساز آن هاست. «به عبارت دیگر، اصل سازماندهنده اساسی برای طرحهای زندگینامهای هر کس شغل اوست، و همینطور سایر طرحهای مربوط به خط مشیهای زندگی اوست که پیرامون شغل او دور میزنند»(همان:۸۰). بنابرین در جامعه مدرن، برنامه زندگی به منبع اولیه هویتیابی تبدیل می شود هر چند که معمولاً خصلتی باز دارد و غالباً به شیوهای کاملاً نامعین تعریف می شود.
محل پیوند این نظریه با موضوع هویّت در این است که پروژۀ طرحریزی شده زندگینامه فرد شامل هویّت نیز می شود. به بیان دیگر، فرد در برنامه ریزی بلندمدبت زندگی خویش در زمینه اینکه چه کسی خواهد بود نیز برنامه ریزی می کند. این برنامه ها در ارتباط با افراد مرتبط با شخص هم به لحاظ خطمشیهای مطرح زندگی و هم به لحاظ هویّتهای مطرح، همپوشانی دارند. روابط خانوادگی، به ویژه رابطه زناشویی، در این سهمبری از پروژه جایگاهی خاصّ دارند. این نکته وقتی آشکار می شود که معیّن شود هویّت، به همان نسبت خطمشیهای زندگی، بخشی از برنامه است (همان:۳-۸۱).